لباس را توی دستهایش بالا و پایین کرد. سفیدِ سفید بود؛ مثل لباس عروس… بلندی هایش تا مچ پایش میرسید. سراسر تور بود. او را به یاد روزهای اول ازدواجش میانداخت؛ آن موقعها که برای همه چیز ذوق و شوق داشت. لباس بدجوری به دلش نشسته بود!… برچسب قیمتش را نگاه کرد. 30هزار تومان. قیمتش هم بد نبود؛ اما در شرایط او…
- « باید صرفهجویی کنم. حالا که بیلباس نمانده ام. باشد برای یک فرصت دیگر. بازار که خالی نمیشود…»
این را عقلش میگفت. دلش اما میگفت:
- « چه خوب بود اگر میتوانستم این لباس را بخرم… . از کجا معلوم بتوانم بعداً مثل همین را پیدا کنم؟!…واقعاً که زیباست! »
در جدال دل و عقل ، در نهایت عقل پیروز شد. لباس را رها کرد و بیرون زد. رفت برای دخترش یک لباس خرید؛ همان کاری که برای انجام آن به بازار آمده بود. با خودش گفت: « خوب شد. او واقعاً به این لباس احتیاج داشت ؛ اما من فقط به خاطر دل خودم میخواستم آنیکی را بخرم.» نفسی از سر آسودگی کشید و بلوز کوچک را توی کیف دستیاش گذاشت.
از مغازه که بیرون زد، باز فکرش پر کشید به سوی همان لباس. نمیتوانست از فکرش بیرون بیاید. چند قدمی رفت و برگشت؛ اما در نهایت تسلیم دلش شد و دوباره وارد همان مغازه اولی شد. با چشم دنبال لباس گشت. سر جایش نبود. دلش ریخت.
- « دیدی آنقدر دل دل کردی تا یکی دیگر لباس را خرید؟…»
با ناامیدی یک بار دیگر رگال را گشت. با دیدن لباس سفید که پشت بقیه لباسها جا خوش کرده بود، نفسی به آسودگی کشید. احتمالاً یکی از مشتریها آن را جا به جا کرده بود.
لباس را برداشت. آن را روی میز مقابل فروشنده گذاشت و پرسید:
- «ببخشید! این لباس، کار خودتان است؟»
فروشنده لباس را ورانداز کرد و گفت:
- «نه، این کار تولیدی ما نیست. چینی است.»
صدای فروشنده توی ذهنش اکو میشد. چینی است… چینی است… دوباره مردد شده بود. یکهو یاد خدیجه دخترعمویش افتاد. یاد همان شبی که خدیجه با گریه گفته بود که شوهرش دو ماه است سر کار نرفته است. گفته بود برایشان دعا کنند تا بازار رونق بگیرد و در رقابت سنگین تعدیل نیرو، شوهرش اخراج نشود… چشمهای معصوم دختر خدیجه را نمیتوانست لحظهای فراموش کند. او هنوز سنی نداشت که بخواهد با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم کند…
تصمیمش را گرفت. لباس را برداشت و توی رگال گذاشت. مِهر لباس به کلی از دلش رفته بود. این بار بدون هیچ تردیدی از مغازه بیرون آمد، در حالی که زیر لب زمزمه میکرد: « به خاطر اینکه چشم خدیجهها گریان نشود…»
و من الله التوفیق…
برداشت بدون ذکر منبع ممنوع!